یکی از دلایل اینکه ما اشتباه میکنیم ولی متوجه آن نیستیم این است که بنیان فکری ما بر اساس نادرستی پایهریزی شده و طبیعتا هر نتیجهگیری با آن اساس فکری نادرست است ولی ما طبق اصل گزاره ریاضی اگر نادرست آنگاه نادرست یک گزاره درست است آنرا درست میپنداریم. مثال دو خط مساوی که به صورت T روی هم قرار گرفتهاند را به خاطر بیاورید: دراین مثال ما فکر میکنیم که خط عمودی بلندتر است در حالی که اینچنین نیست. ایمان داشتن به این گونه مسائل باعث میشود ما در عقیده خود پافشاری نکنیم و اشتباه خود را بپذیریم. با توجه به اینکه برداشت نادرست بخشی از سرشت آدمی است ما باید بپذیریم که همیشه فقط در بهترین حالت 50٪ رفتارها و عقاید ما نادرست است. در مثال بالا چون خطا از جنس یک خطای باصره بوده و به سادگی قابل اثبات است میتوان فردی را که دچار اشتباه شده با یک آزمایش ساده متقاعد کرد که دست از عقیده خود بردارد اما هنگامی که اشتباه از جنس یک تفکر باشد به راحتی نمیتوان این آنرا اثبات نمود. لذا پذیرش این نکته از سوی افراد که همیشه حداقل 50٪ تفکراتشان اشتباه است اصل اساسی این سیستم است.
حال وقتی یک ایده جدید ارائه کردید و در عمل مشاهده نمودید که نتیجه آن مناسب نیست اگر به اشتباه خود اعتراف کنید پس از آن اولاً پرسنل شما کار را با رغبت انجام داده و مطمئن هستند که شما برای بهبود از هیچ کاری فروگذار نمیکنید و ثانیاً خودشان به این فکر میافتند که وقتی مسئولشان میپذیرد که 50٪ نادرست فکر میکند پس آنها هم باید در افکار و رفتار خود تجدید نظر جدی بکنند و اینجاست که نطفه اولیه بهبود که اعتراف به وجود اشتباه است شکل میگیرد و از این پس کار مدیریت ژاپنی، نکته ناب مشکل خود را سپری کرده و وارد مدار اجرا میشود.
باید بدانید که صداقت بالادستیها روابط را بهبود بخشیده و ارتباط عاطفی پرسنل را قویتر میکند و همین امر باز هم پذیرش دستورات را روانتر خواهد کرد.
باید به خاطر داشت چنانچه انسان دارای این ویژگی نبود که برداشت نادرست داشته باشد و همواره درست قدم بر میداشت آنگاه نیازی به متقاعد کردن هم نبود چون همه افراد درست حرکت میکردند و دلیلی برای قانع شدن نداشتند.